راستی بالاخره چرا مُردم؟ تصویر کل زندگیام و بعد از مرگم جلوی چشمم است، اما این وسط یک زمان کوتاه گم شده. هیچ یادم نیست چرا مُردم و بعد چه شد، تا صبح روزی که توی غسالخانه داشتند برای آخرین بار حمامم میکردند. اول که چشمم به بدن لخت خودم افتاد که زنی روش شلنگ گرفته بود، ماتم برد که این زن کیست و چرا من خوابیدهام و یکی دارد مرا میشورد. بعد تازه فهمیدم انگار دارم از جایی بیرون از آن جسم خودم را میبینم. زیاد طول نکشید که باورم شد مردهام. جیغ و شیون آدمهای سیاهپوش خیلی واضحتر از آن بود که خودم را گول بزنم. هرچه فکر میکنم، یادم نمیآید چرا مُردم. از صبح آن روز همهچیز از ذهنم پاک شده. یادم است که بیدار شدم و بچهها را به مدرسه فرستادم، بعد چهکار کردم؟ روز زوج بود. باید میرفتم استخر. رفته بودم؟چرا در مراسم خاکسپاری هیچکس حرفی نزد که چرا مرحومه از دنیا رفت؟ فقط جیغ و گریه بود. کاش یکی میدانست وقتی آدم میمیرد، ممکن است خاطرات روز مردنش را به کل فراموش کند.
دیدگاه خود را بنویسید